چرا سریالهای دانشجویی قدیم ماندگار شدند و امروز نه؟/ داستان بازگشت ناموفق روزگار جوانی
- 16 آذر 1404 – 14:21
- اخبار فرهنگی
- اخبار رادیو و تلویزیون
در سالهایی که نام دانشجو بوی شور، رفاقت، مخالفت و ساختن میداد، تلویزیون با چند سریال ماندگار توانست بخشی از زیستِ این نسل را ثبت کند. چرا بازگشت به خاطرات دهه 70 نهتنها جواب نداد، بلکه خودش تبدیل به یک تجربه شکستخورده شد؟
فرهنگی
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، دانشگاه همیشه فقط یک ساختمان، چند کلاس و یک آبدارخانه نبوده؛ دانشگاه یک مرحله از زندگی است. جایی که جوانها برای اولینبار به «خودِ واقعی» نزدیک میشوند، رفیق پیدا میکنند، شکست میخورند، عاشق میشوند، دروغ میگویند، راست میشنوند، از خوابگاه تا خیابان یاد میگیرند چگونه زندگی کنند و در نهایت میفهمند جهان بیرون چقدر بزرگتر، سختتر و هیجانانگیزتر از تصورشان است. دانشگاه همان جایی است که شخصیت ساخته میشود؛ با بحثهای نیمهشب، بحرانهای هویتی، دوستانی که خانواده میشوند و تجربههایی که هیچوقت تکرار نمیشوند.
تلویزیون در دهه 70 این حقیقت را فهمیده بود. روزگار جوانی، در پناه تو، روزهای زندگی، سریال دختران و حتی طنزهایی مثل لیسانسهها فقط داستان نمیگفتند؛ زندگی را روایت میکردند. آنها میدانستند دانشجو یک «تیپ» نیست، یک جهان است؛ جهانی پر از شور، خطا، هیجان، ترس و امید. برای همین قصههایشان ماندگار شد: چون به جای شعار، تجربه را روایت میکردند.
اما نسل امروز با نسخههای جدید همین سریالها ارتباط برقرار نکرد؛ نه چون مشکلی با دانشگاه دارد، بلکه چون داستانهایی که براساس او ساخته میشود شبیه جهان او نیست. نسل امروز درگیر دغدغههایی است که در روایتهای تکراری تلویزیون جایی ندارد: فشار اقتصادی، مهاجرت، بیثباتی، اضطراب آینده، روابط پیچیده، هویتهای چندلایه و زیست دیجیتال. آنها خودشان را در نسخههای تازهسازی شده نمیبینند، چون این نسخهها نه جهان تازه را میشناسند و نه زبان نسل تازه را.
این گزارش نگاهی است تحلیلی و چالشی به همین حقیقت؛ به پشتپرده شکست فصل جدید روزگار جوانی، و مرور کارهایی که درباره دانشجو ساخته شد: آثاری که هرکدام بخشی از زیست یک نسل را ثبت کردند و امروز، مقایسهشان با تولیدات اخیر بیش از هر چیزی شکاف میان نسلها و سازندگان را عیان میکند.
نسخه قدیمی «روزگار جوانی»
روزگار جوانی؛ بازگشت ناموفق به خانهای که دیگر کسی در آن زندگی نمیکند
بازگشت روزگار جوانی در سال 1400 یک تصمیم جسورانه، خلاقانه یا حتی نوستالژیک نبود؛ یک تصمیم اداری، شتابزده و کاملاً تلویزیونی بود. تصمیمی که بیشتر از آنکه از دل یک نیاز فرهنگی بیرون بیاید، از دل یک فرم اداری برای پُر کردن آنتن درآمده بود. گویی فقط کافی بود نامی آشنا روی تیتراژ قرار گیرد تا مخاطب قدیمی دوباره روبهروی تلویزیون بنشیند. اما واقعیت اینطور کار نمیکند. سریالی که زمانی تصویر زندگی یک نسل بود، حالا به شکل یک برند مصرفشده دوباره بستهبندی شد و روانه آنتن شد؛ بدون روح، بدون قصه و بدون آن شوری که زمانی آن را ماندگار کرده بود.
فصل جدید نه ربطی به قصههای دهه 70 داشت، نه به حالوهوای جوانان دهه 1400. از همان قسمتهای نخست معلوم بود که سازندگان نه گذشته را درست فهمیدهاند، نه حال را. نسخه قدیمی، روایت پنج جوانی بود که از شهرستان آمده بودند، مجبور بودند زیر یک سقف زندگی کنند، با هم درگیر شوند، آشتی کنند، رفیق شوند و از دل همان روزمره ساده، داستانی واقعی و باورپذیر شکل میگرفت. همزیستیِ ناگزیر ستون فقرات سریال بود؛ چیزی که آن را واقعی و صمیمی میکرد.
اما نسخه جدید این ریشهها را حذف کرد. نه آن همزیستی وجود داشت، نه آن تضادها، نه آن رفاقتهای تدریجی، نه آن بحرانهایی که شخصیتها را میساخت. همه چیز سطحی، سریع و بدون تاریخ بود. سریال تبدیل شده بود به مجموعهای بدون حافظه، بدون هویت، بدون ریشه؛ درست مثل خانهای که دیوارهایش هنوز پابرجاست اما دیگر هیچ نشانی از زندگی در آن دیده نمیشود.
مشکل فقط بازیگران تازهکار یا فیلمنامه شتابزده نبود؛ مشکل اصلی فقدان شناخت از زیست واقعی جوان امروز بود. دانشجوی دهه 1400 در جهانی زندگی میکند که با دهه 70 هیچ شباهتی ندارد: فشار اقتصادی، اضطراب آینده، جهان دیجیتال، بحران هویت، میل به مهاجرت، روابط پیچیده… اما سریال گویی اصرار داشت این واقعیت را نبیند و جوان امروز را در قالبهای 20 سال قبل جا دهد. نتیجه، غیرقابل باور بودن شخصیتها و گسست کامل با مخاطب بود.
نسخه جدید «روزگار جوانی»
ای کاش سازندگان به جای تکرار ناقص گذشته، به جای تلاش برای جوانسازی یک قصه کهنه، همان بازیگران دهه 70 را میآوردند و امروزشان را روایت میکردند؛ درست مثل فیلم «ضیافت» مسعود کیمیایی که با ملاقات دوباره شخصیتها، معنای تازهای به گذشته میبخشد. میشد یک روایت بیننسلی ساخت: نسل قدیمِ دانشجو، حالا در جایگاه استاد، کارمند، پدر، مادر یا حتی انسانی شکستخورده، کنار نسل جدید قرار میگرفت. تقابل تجربه و خامی، بلوغ و بیتابی، گذشته و حال، میتوانست سریال را زنده کند. میتوانست به آن عمق دهد، هویت دهد، معنا دهد.
اما آنها تصمیم گرفتند نسل اول را کوتاه کنند تا نسل جدید دیده شود. انگار نگران بودند حضور چهرههای قدیمی، ضعفهای ساختاری نسل جدید را آشکار کند. اما حذف آن نسل نه تنها چیزی را حل نکرد، بلکه بزرگترین نقطه قوت سریال را از آن گرفت. نتیجه؟ دیده نشد. نه نسل قدیم در آن خودش را یافت، نه نسل جدید. نه نوستالژی زنده شد، نه قصهای تازه شکل گرفت.
روزگار جوانی بازگشت، اما نه به خانه سالهای دور؛ بلکه به خانهای خالی، خاموش و بیصدا. خانهای که سالهاست دیگر کسی در آن زندگی نمیکند.

«در پناه تو» ـ نقطه آغاز درام دانشجویی
«در پناه تو» شاید نخستین بار بود که تلویزیون ایران با شجاعت به قلب زندگی دانشجو رفت؛ نه زندگی دانشگاهی به معنای نمره و کلاس، بلکه زیست واقعی جوانانی که بین عشق، آینده، خانواده و مسئولیتها گیر کرده بودند. حمید لبخنده با تمرکز روی ازدواج دانشجویی، موضوعی که آن زمان برای بسیاری تابو و حتی غیرقابلتصور بود دروازهای تازه را به روی روایت دانشجو باز کرد.
در دهه 70، جوانها بیش از هر چیز دغدغه ساختن «آینده» داشتند: چگونه مستقل شوند، چطور شغلی پیدا کنند، چطور خانوادهها را قانع کنند و چگونه بین مصلحت و احساس تصمیم بگیرند. در پناه تو این دغدغهها را بیپرده و بدون اغراق نشان داد و برای همین بهیادماندنی شد. شخصیتها شبیه مردم واقعی بودند، نه شبیه کلیشههایی از جوان. سریال جهان زیسته همان نسل را روایت کرد و همین صداقت، آن را به نقطه آغاز درام دانشجویی در تلویزیون ایران تبدیل کرد.
روزهای زندگی ـ دانشگاه از چشم اساتید
اگر «در پناه تو» دانشجو را به عنوان قهرمان زندگی معرفی کرد، روزهای زندگی زاویه دوربین را عوض کرد و دانشگاه را از نگاه اساتید روایت کرد؛ کاری که هنوز هم کمتر در تلویزیون انجام شده است. سیروس مقدم نشان داد که دانشگاه فقط جای جوانان نیست؛ محل تقاطع نسلهاست. اساتیدی که با مشکلات اداری، فشار آموزشی، چالشهای اخلاق حرفهای، تضادهای شخصی و روابط پیچیده با دانشجویان دستوپنجه نرم میکنند.
این سریال یکی از دروندانشگاهیترین آثار تلویزیون بود؛ از جلسات گروه آموزشی تا دغدغه نمرهدهی، از چالشهای مدیریت دانشگاه تا بحرانهای اخلاقی استادان. برای اولینبار، تلویزیون فضای دانشگاه را به عنوان یک اجتماع کوچک و زنده نمایش داد؛ اجتماعی که درس و کلاس تنها بخشی از آن است و پشت هر تصمیم، انسانی با دغدغههای واقعی قرار دارد.
دختران ـ جهان زنانه خوابگاه
اصغر توسلی در دهه 80 با سریال دختران وارد فضایی شد که کمتر کسی جرأت روایت آن را داشت: خوابگاه دخترانه. این سریال نه فقط تجربه دختران دانشجو، بلکه روحیات و دغدغههای خاص آنان را با نگاهی همدلانه و واقعی نشان داد. جهان دخترانه خوابگاه تفاوتهایی دارد که در روایتهای پسرانه دیده نمیشود:
ترکیبی از صمیمیت و رقابت، امنیت و محدودیت، دوستیهای عمیق، ترس از آینده، روابط خانوادگی، فشارهای اجتماعی و حتی نگاه عمومی جامعه به دختر دانشجو.
دختران برای اولینبار اجازه داد تا مسائل و چالشهایی که معمولاً پنهان میماندند در قاب تلویزیون دیده شوند. سریال در آن دوران جسورانه بود، چون نشان داد زندگی دانشجوی دختر فقط درسخواندن نیست؛ مجموعهای از تجربههاست که با هویت، استقلال و مبارزه برای دیده شدن گره میخورد.

لیسانسهها ـ کمدی واقعی، نه کمدی دکوری
سروش صحت هیچوقت ادعا نکرد که میخواهد یک «سریال دانشجویی» بسازد؛ او یک کار سختتر انجام داد: تلاش کرد جوانِ امروز را همانطور که هست نشان بدهد با تلخیهایش، با تنبلیهایش، با آرزوهای بیصاحبماندهاش، با روابط پیچیدهاش و با طنزی که فرار از واقعیت نیست؛ بخشی از زندگی است.
لیسانسهها برای همین محبوب شد: چون کمدیاش از جنس ادا و شوخیهای قراردادی نبود؛ از تناقضهای واقعی نسل 90 میآمد. از دعواهای کوچک، تلاشهای مضحک برای موفقیت، ناتوانی در استقلال، روابط عاطفی سردرگم، و از مهمتر از همه «فشارِ لنگزدن در آغاز بزرگسالی».
سروش صحت نه دانشگاه را تزیینی نشان داد، نه شخصیتها را نخبههای بیعیب. او سه جوان معمولی را نشان داد؛ همانهایی که مردم هر روز در خیابان و مترو میدیدند. نتیجه این صداقت شد کمدیای که درد را میخنداند. البته این مسیر او را به ساخت فوقلیسانسهها رساند، ادامهای که اگرچه جذابیتهایی داشت، اما نشان داد موفقیت لیسانسهها بیش از آنکه مدیون فرم کمدی باشد، به دلیل اتصال واقعی به روح نسل جوان بود.
ماجرای سریال جنگ 12 روزه، «آفتابگردون» رمضانی الهام چرخنده و بازگشت «آقای قاضی»

ارمغان تاریکی ـ وقتی دانشجو سیاست را زندگی میکند
جلیل سامان در ارمغان تاریکی کاری کرد که کمتر سریالی جرأتش را داشت: دانشجو را در مرکز یک درام سیاسی-عاشقانه نشاند. اینجا دانشجو فقط درس نمیخواند، فقط عاشق نمیشود، فقط شعار نمیدهد؛ او در دل تاریخ میایستد.
درگیر جنگ میشود، با ترور مواجه میشود، انتخابهای اخلاقی سخت میکند، و مسئولیتهایی به دوشش گذاشته میشود که سنگینیاش هنوز هم قابل لمس است.
در بسیاری از سریالهای سالهای اخیر، دانشجو تبدیل شده به کاراکتری تزیینی؛ یک تیپ خنثی که آمدنش و رفتنش تاثیری در قصه ندارد. اما در ارمغان تاریکی دانشجو فاعل تاریخ است؛ تصمیم میگیرد، اشتباه میکند، عشق میورزد، خیانت میبیند، فداکاری میکند.
همین فاعلیت، همین «حضور مؤثر»، این سریال را از روایتهای معمول دانشجویی جدا میکند.
سامان نشان داد که دانشجو در هر دورهای، حتی در فضای پرتنش سیاسی، بخشی از موتور جامعه است؛ فعال، تاثیرگذار، و گرفتار برههای که سرنوشت یک نسل را رقم میزند.
پشت کنکوریها ـ آرزوی دانشجو شدن
پشت کنکوریها فقط یک کمدی مناسبتیِ ماه رمضان نبود؛ آئینهای بود روبهروی نسلی که چشمش به درِ دانشگاه دوخته شده بود و آیندهاش را پشت یک در بسته تصور میکرد. اصغر فرهادی و گروه نویسندگان با هوشمندی، تلخترین مرحله زندگی آموزشی را با زبانی طنز روایت کردند؛ مرحلهای که در آن امید و اضطراب، رویا و فشار، تنهایی و رقابت، همه در یک خانه قدیمی جمع میشود.
این سریال بهدرستی فهمید که «دانشجو شدن» برای بسیاری از جوانان دهه 70 و 80 آرمان اجتماعی بود؛ ورود به دانشگاه نه فقط یک موفقیت تحصیلی، بلکه گشودن دری به سمت استقلال، هویتسازی، عشق، آزادی و تجربه جهان واقعی.
بنابراین پشت کنکور نماد یک مکثِ بزرگ بود؛ مکثی میان نوجوانی و بزرگسالی، میان تحقیر و امید، میان تلاش و بیاعتمادی.
طنز سریال از همین واقعیت میآمد؛ از فشار خانواده، مقایسهها، جزوهفروشیها، رقابتهای بیهوده، استرسِ رتبه، و کابوسِ «نرسیدن».
برای همین پشت کنکوریها به یک خاطره جمعی تبدیل شد؛ خاطرهای از شبهای پراضطراب، بیداریهای طولانی، و جوانانی که قبل از ورود به دانشگاه، مجبور بودند از یک میدان مین عبور کنند.
اما چرا فصل جدید «روزگار جوانی» شکست خورد؟
بازسازی یک اثر نوستالژیک، همیشه ریسک بزرگی است. شکست فصل جدید روزگار جوانی نه به یک عامل، بلکه به زنجیرهای از اشتباهها برمیگردد:
1) پژوهش سطحی؛ ندانستن اینکه دانشجو امروز چه میخواهد
ـ دانشجوی دهه 1400 با نسل دهه 70 فرق میکند. او فقط با کانکس، کلاس و اتوبوس سر و کار ندارد.
ـ اینترنت، شبکههای اجتماعی و فرهنگ دیجیتال، بخش جدانشدنی زندگی اوست.
ـ بحران اقتصادی و دغدغههای شغلی، فشار روانی مضاعف ایجاد کرده است.
ـ مهاجرت، تغییر هویت و تجربه جهانی شدن، زندگی روزمره او را شکل میدهد.
ـ اعتراض و کنش اجتماعی، بخشی از هویت دانشجویی امروز است.
ـ فصل جدید سریال، هیچکدام از این واقعیتها را وارد روایت نکرد و در نتیجه دانشجوی امروز را در یک پوسته تکراری نشان داد.
2) شخصیتپردازی تیپیک، نه انسانی
ـ نسل قدیم پنج شخصیت داشت که هرکدام هویت، خواسته و مسیر رشد خود را داشتند.
ـ نسل جدید اما تبدیل به تیپهای کلیشهای و قالبی شد:
ـ یکی تنبل، یکی عاشقپیشه، دیگری جاهطلب…
ـ هیچ عمق روانی و درونیاتی نداشتند که مخاطب بتواند با آنها همذاتپنداری کند.
ـ شخصیتها صرفاً شکل بیرونی داشتند، نه حقیقت زیسته.
3) نادیده گرفتن حافظه نوستالژیک مخاطب
ـ بازگرداندن یک برند محبوب، مسئولیت ایجاد انتظارات بالا دارد.
ـ نسل قدیمی با روزگار جوانی خاطره دارد: خانه مشترک، دوستیها، عشقها، دغدغهها.
ـ فصل جدید نه تنها این حافظه را زنده نکرد، بلکه با روایت غیرقابل باور، هویت گذشته را مخدوش کرد.
ـ مخاطب قدیمی نه تنها دلخوش نشد، بلکه احساس بیگانگی کرد.
4) انتخابهای اشتباه در بازیگران
ـ سریال نه ستارهای داشت تا جذب اولیه ایجاد کند.
ـ نه بازیگرانی با توان بازیگری کافی تا مخاطب را همراه نگه دارند.
ـ فقدان شیمی بین بازیگران و عدم تناسب با شخصیتها، باعث شد که صحنهها بیجان و مصنوعی به نظر برسند.
5) کارگردانی شتابزده
ـ اصغر توسلی کارگردان قابلی است، اما حتی استعداد او وقتی فیلمنامه پایه و ساختار منطقی ندارد، نمیتواند سریال را نجات دهد.
ـ تدوین شتابزده، ریتم نامتعادل و نبود تمرکز بر لحظات کلیدی، باعث شد سریال سطحی و پراکنده به نظر برسد.

«دشتستان»؛ تلاش جدید برای احیای جهان دانشجو
سریال دشتستان این روزها روی آنتن است و یکی از جالبترین ویژگیهایش، تلاش برای بازسازی دنیای خوابگاهی با نگاه نسل امروز است. روایت سریال ساده است: سه دانشجو، هر کدام از شهری متفاوت، با پیشزمینهها و جهانبینیهای متنوع، کنار هم زندگی میکنند و چالشهای دانشگاهی و زندگی شخصی را تجربه میکنند.
این ترکیب یادآور روزگار جوانی دهه 70 است؛ اما با یک تفاوت اساسی: رنگوبوی امروز و دغدغههای نسل 1404.
اگر روزگار جوانی قصه «شروع زندگی» بود، لحظهای که شخصیتها اولین تجربههای مستقل زندگی، دوستی و عشق را تجربه میکردند، دشتستان قصه «بقا در زندگی» را روایت میکند.
نسل امروز با فشار اقتصادی، بحرانهای اجتماعی و پیچیدگیهای روابط روبهروست.
سریال تلاش میکند نشان دهد دانشجوی امروز نه تنها در حال کشف خود است، بلکه در تلاش برای زنده ماندن، مدیریت شکستها و ساختن مسیر آینده است.
این تغییر تمرکز، میتواند دشتستان را از تقلید صرف گذشته به یک روایت معاصر و مرتبط با زندگی واقعی نسل امروز تبدیل کند.
چرا درباره دانشجو ساختن سخت شده است؟
چون زندگی دانشجو دیگر مثل گذشته قابل پیشبینی نیست. دانشجوی دهه 70 دنبال خوابگاه، کار پارهوقت و زندگی مشترک بود. دانشجوی دهه 90 دنبال بقا، اینترنت، مهاجرت، اعتراض، شغل، هویت و روان سالم است. تلویزیون اما هنوز دانشجو را مثل 20 سال پیش میبیند.
تلویزیون و بسیاری از سریالسازان هنوز دانشجو را با همان نقشه ذهنی دو دهه قبل میبینند. این نگاه سادهانگارانه باعث میشود: سریالها از زندگی واقعی نسل جدید فاصله بگیرند؛ شخصیتها تیپیکال و بدون عمق باشند و قصهها با تجربه روزمره مخاطب همخوانی نداشته باشند.
به همین دلیل، آثار کلاسیکی همچون «در پناه تو» همچنان ماندگارند: آنها جهان زیسته نسل خود را دقیق نشان دادند و مخاطب با آن همذاتپنداری کرد. در مقابل، فصل جدید روزگار جوانی حتی دیده هم نمیشود؛ چون نه جهان واقعی دانشجوی امروز را درک میکند و نه نوستالژی گذشته را به درستی احیا میکند.
اگر قرار است درباره دانشجو بسازیم…
راهش ساده است، اما نیازمند دقت و شناخت واقعی است. تلویزیون باید بداند دانشجو فقط یک تیپ یا یک قشر نیست؛ یک جهان کوچک و پرتنش است که لحظهلحظه آن با تغییرات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی شکل میگیرد.
کمدی؟ مثل لیسانسهها: نه کمدی دکوری، نه شوخی تصنعی، بلکه طنزی رگدار، زنده و واقعی. شوخیهایی که از دل زندگی بیرون میآید، از دغدغههای شغلی و دانشگاهی، از روابط دوستانه و عاشقانه، از اشتباهات و آزمونهای روزمره. مردم باور میکنند، میخندند و در همان خنده، خودشان را میبینند.
درام؟ مثل روزهای زندگی: قصهای که بدون پژوهش عمیق ساخته شود، هرگز واقعی نخواهد بود. روایت بین نسلی اهمیت دارد: استاد، دانشجو، خانواده، محیط دانشگاه و جامعه؛ همه در قاب داستان حضور دارند. درام واقعی، زندگی دانشجو را جدی میگیرد و نه تنها به او میخندد یا یادآوری نوستالژی میکند.
نوستالژی؟ مثل روزگار جوانی دهه 70: با صمیمیت و همزیستی، با رفاقت واقعی و دلنشین. سریال باید حافظه جمعی مخاطب را لمس کند؛ نه اینکه تنها نام قدیمی را زنده کند و روح آن را از بین ببرد. مخاطب نوستالژیک میخواهد خاطره را ببینید، نه نسخهای بیروح از گذشته.
معاصر؟ مثل دشتستان: تلاش میکند جهان دانشجوی امروز را نشان دهد؛ از سه دانشجو با سه شهر، سه شخصیت و سه دغدغه متفاوت. قصه بقا در زندگی، فشار اقتصادی، رقابت، شبکههای اجتماعی و هویت نسل جدید؛ همه در قاب داستان حضور دارند. هنوز راه طولانی دارد، اما اولین قدم به سمت داستان معاصر و واقعی دانشجوست.
انتهای پیام/




نظرات کاربران